نفسنفس، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره

نفس زندگیمون

غذا خور شدی تپلی مامان!

سلام خانم طلا.امروز میخوام برات از اتفاقای جدیدی که بعد 6ماهگیت می افته بگم.بعد 6ماهه شدنت خانم دکترت اجازه دادن که شما هم غذا بخوری... اوین بار برات فرنی درست کردم  البته طبق برنامه غذایی که دکی جونت بهت داده بود! ببین دیگه به چه روزی مونده مامانت که خود یه پا اشپزباشیه الان برنامه بدست داره برات فرنی درست میکنه. اخه غذاهای شما اولاش باید خیلی با دقت و با غلظت مناسب درست بشه گلم.امیدواربودم که اخرسر که بعد کلی دنگ و فنگ برات فرنی رو درست کردم خوشت بیاد و با اشتها بخوری خانم جغله که اونم زهی خیال باطل!!! نمیدونم چرا اونجور که باید میخوردی نخوردی! اخه خیلی خوش اشتهایی تو شیر خوردن و من فکر میکردم غذارو هم با اشتها میخوری.ولی انگاری اشتبا...
25 خرداد 1393

دومین مروارید هم دراومد!

دختر زرنگ مامانی سلام به روی ماهت.بازم دست به افتخار دومین مروارید نفس طلاجونم!ای ول به دخترم! روز جمعه که از ارومیه برگشتیم شبش داشتیم با هم بازی میکردیم.یهویی بابا گفت انگاری اونیکی دندون نفسم داره درمیاد...ولی من اولش باور نکردم و گفتم بابا حالا بچم اولی رو کامل دربیاره نوبت دومی هم میشه...بابات چون یه چیز سفید دیده بود اصرار کرد که من نگا کنم و من دیدم بلهههههههههههههههه!دندون سمت راستی هم داه درمیاد! وایییییییییییی مامان فدای مرواریدای ریزو جوجولیت بشه نفسم.ایشالله همیشه سالم باشی دخترماهم!  عکس جفت دندونات که قیافه جیگر تورو خوردنی تر کرده! ...
25 خرداد 1393

6ماهگیت مبارک!

دختر گل من 6 ماهشو تموم کرد!! تو این 6 ماهی که مثل برق و باد گذشت همه چی تو زندگیمون رنگ و بوی تازه ای به خودش گرفته...دنیا برامون قشنگتر شده...لحظه ها معنی دار شده...یه حس غیر قابل وصف بهم دست داده...حسی که نمیتونم بگم چه شکلیه...فقط میدونم که خیلی شیرینه و خدا فقط به بنده هایی که دوسشون داره میده این حسو...هرچند من بنده خوب خدا نیستم ولی اون همیشه منو شرمنده خودش میکنه و این بار هم نعمت مادر شدن رو بهم داد و منو شرمنده خودش کرد.ممنونم ازت خداجونم.....اینکه ادم یه فرشته از وجود خودش داشته باشه و لقب مادر بودن رو بهش بدن این یعنی اوج خوشبختی یه زن!خدایا به همه اونایی که ارزوی این حس شیرین رو دارن نصیب کن.6 ماهی که گذشت پر از خاطرات ریزو...
24 خرداد 1393

اش دندونی

سلام نازگل من.دندون طلا دندون تازه مبارک! ازونجایی که رسمه بعد اینکه نی نی کوشولوها اولین دندونشونو درمیارن براشون اش دندونی میپزن ماهم این رسم دیرینه رو به جا اوردیم و 2 روز بعد دندون دراوردن شما پاشدیم رفتیم ارومیه خونه حاجی مامان اینا تا برات اش دندونی بپزه حاجی مامان.دست گلش درد نکنه.خیلی هم خومزه شده بودااااا! کادویجشن دندونیت رو هم هم حاجی بابا اینا بهت پول دادن.ددی اینا هم برات عروسک و بالشت خوشگل خریده بودن.بابایی برات لگو خانه سازی خرید.مامانی هم برات پاپوش تابستونی خوشجل خرید!تازشم قراره برات لباس هم بخرم به زودی!                   &...
23 خرداد 1393

نفس در حال مطالعه!

سلام بر نفس خانوم کتابخون! الهی جیگرتو بخورم با این کتاب به دست گرفتنت شیطوووووووووووووووووون!اون روز که رفته بودیم لاله پارک خرید چندتا برات کتاب قصه و کتاب شعر گرفتم تا برات بخونم.حالا جالب اینجاست که وقتی میخوام براتبخونمشون از دستم میگیری و نمیذاری من بخونم!ولی امروز تو اشپزخونه سرگرم ناهار بودم که یهو دیدم در حال تلاش هستی تا کتاب قصه هاتو برداری.بعد چند دقیقه که دوباره نگات کردم تا ببینم چیکار داری میکنی  که این صحنه جالبو دیدم و از خنده روده بر شدممممممممممم!خخخخخخخخخخخ  الهی دورتتتتتتتتت بگرده مامان...ایشالله که همیشه تا اخر عمرت اینجور به کتاب و کتاب وندن علاقمند بمونی جوجه طلام!اینم شکار لحظه ها اثر مامان زینب هنرمندت! ...
20 خرداد 1393

اولین مروارید دخترم دراومد!

سلام عزیز دل مامان.خوبی عزیزدلم؟امروز یکی دیگه از بهترین روزای عمرمه!بیشتر که فکر میکنم میبینم در مقایسه با سالای قبل امسال من همش روز خوب و شیرین دارم و همه این روزای شیرینو تو فرشته کوشولو برام اوردی!روزایی که هیچوقت فراموششون نمیکنم و اینجا مینویسم تا برا تو هم موندگار شه عمرم.امروزم مثل روزای همیشگی مادر و دختر داشتیم باهم بازی میکردیم.شما قاشقت دستت بود و همش به لثه هات میمالیدی.یهو من دیدم یه صدایی از تو دهنت میاد!اولش ترسیدم و فکر کردم چیزی دهنت گذاشتی.زود دستامو شستم و اومدم ببینم چی تو دهنته که یه دفعه یه چیز تیز خورد به دستم!وایییییییییییی خدای من دندونت بود عزیزمممممممممممممممم!منو میگی همچین ذوق کردم جیغ زدم نفسم دندون دراوردی بی...
19 خرداد 1393

قرار با دوست جونا و خاله های نفس تو دلستان!

سلام به عسل ترین دختر دنیا.خوبی فندق مامان؟امروز با خاله جونیا قرا گذاشته بودیم بریم ناهارو بیرون بخوریم و دور هم باشیم و شما فسقلا هم همدیگه رو ببینید.اخه خیلی وقت بود از اولین و اخرین دیدارتون که اونم خونه ما بودمی گذشت و حتما الان دلتنگ هم شدید....مگه نه؟!!!قرارمن ظهر را ناهار بود ساعت 1 فست فود دلستان.مادرو دختر اماده شدیم و رفتیم . قرار بود خاله افسانه و دوستت ویونا رو هم از خونشون ورداریم و باهم بریم.رسیدیم و دیدیم خاله مریم و خاله سایه  با ثنا جون و اقا رسای گل اومدن.البته اولین بار بود که من وشما خاله سایه و پسملیشو که خیلی هم ماه بودن میدیدیم خانم طلای من.ثنا جونم فداش بشم بیحال بود یکمی اخه سرما خورده بود و خاله مریم برده بودت...
4 خرداد 1393
1